خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 62
بازدید هفته : 120
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 327369
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 122
تعداد آنلاین : 1
وقتی اثار مرگ در چهرهی بلا اشکار شد زنش بر بالین اونشست و فریاد زد:بدبختی رسید.بلال به او گفت:وقت شادی ونشاط رسید.تابه حال با این زندگی در غم و اندوه بودم وقتی بلال از مرگ حرف می زد چهره اش مانند گل شکوفا می شد اما زنش گریه می کرد و می گفت: زمان جدایی رسیده است. بلال گفت :نه زمان وصال رسیده است.زن گفت:امشب به دیار غربیان می روی. بلال گفت:نه امشب جان من از غریبی بیرون می اید و به وطن می رسد زن گفت: بعد از این تو را در کجا ببینم؟ بلال گفت:درجمع برگزیدگان خدا.اگر تو هم در راه عالی ملکوتی قدم بگذاری به این جمع می رسی.